داستان منِ اوتیسمی-قسمت سوم
خیلی وقت است که تمرینات حرکتی را هم شروع کرده ایم و میدانم که باید صبر و حوصله زیادی به خرج دهم ولی خیلی کند پیش میرویم.
تنها چیزی که در حال حاضر برایم امیدوار کننده است اینست که او کنارم مینشیند و یک لحظه در چشمانم خیره میشود.
این موفقیت کمی نیست و ما برای اینکه این شادی را به سینا هم انتقال دهیم؛ هر شب که همسرم به خانه می آید جشن سلام میگیریم و او کلی بالا و پایین میپرد و کلماتی مشابه سلام تکرار میکند.
سینا میداند که این جشن کوچک سه نفره ما بخاطر اینست که او کنار ما مینشیند و کلماتی مشابه سلام و مامان و بابا ادا میکند.
خدایا با تمام سختی هایی که میکشم من چقدر خوشبختم که شادی پسرم را میبینم.
من یک زن قوی هستم و با همین چیزهای کوچک اما مهم، خانواده ام را خوشحال نگه میدارم.
وای که امشب سینا چقدر میخندد و راضی است؛ چون امشب مادربزرگش هم مهمان جشن سلام ما هست و همگی او را بخاطر اینکه کنار ما مانده است؛ تشویق میکنیم.
من از موفقیت هایم و شادی هایم باز هم خواهم نوشت؛ از لحظه های خوبی که سینا میخندد، سینا نگاه میکند، سینا رنگ ها را دوست دارد، سینا مادرش را میبوسد.
ایوای که این جمله ی آخر چقدر به دلم نشست. روزی میرسد او مرا بی وقفه میبوسد و نوازش میکند.
من عاشقم؛ تو نگران تکرار نباش…