داستان منِ اوتیسمی-قسمت ششم
سینای من هر روز به جای اینکه بیایم بگویم سینای من صبح شده بلند شو!
تو دستهایت را محکم روی گوشت گذاشته و فریادزنان با کلماتی مرا صدا میزنی.
کارگر های ساختمان، شروع به خاک برداری میکنند و این صدا تو را به شدت آزار میدهد و میترساند.
نمیدانم باید چکار کنم؟
آن خانه تا ساخته شود حداقل یکسال طول میکشد.ما چاره ای نداریم جز اینکه این خانه را عوض کنیم.
ما باید تمام خاطرات ریز و درشت و خوب و بد را اینجا جا بگذاریم و برویم.
یادم میآید یک ساعتی تا اذان مغرب مانده بود.
مادرم آمد تا پیش سینا بماند و ما برویم خانه ای را ببینیم.
اما هر کاری کردیم پیش مادربزرگش نماند و با صداهایی مبهم و التماس کنان میخواست که با ما بیاید و ما مجبور شدیم سینا را هم ببریم.
چه میدانستم که درد بزرگتری در انتظار ماست.
یک آپارتمان نوساز بود با تمام شرایطی که ما میخواستیم و مهم تر از همه به محل کار همسرم نزدیک بود و میتوانست زود زود به سینا سر بزند. یک ماهی باید منتظر میماندیم تا تکمیل شود.
دست سینا را محکم گرفته بودم و به حرفهای صاحبخانه گوش می کردیم که کی خانه را تحویل خواهد داد.
گوشی ام داخل کیفم بود و زنگ خورد. یک لحظه فقط یک لحظه دست سینا را ول کردم تا گوشی را از کیفم بردارم.
سینا با سرعت دست مرا رها کرد و همسرم دوید دنبالش. من فقط فریاد یا ابوالفضل همسرم را شنیدم.
سینا در چاله آسانسور نیمه کاره سقوط کرده بود در یک چشم بهم زدن همینقدر کوتاه و سریع.
من در آمبولانس نشسته ام و چشم دوخته ام به سر و صورت زخمی و جان نیمه جان سینا.
اشک های یک مرد دردی بزرگ است. هر دو اشک میریزیم و پدر سینا می گوید فقط به اندازه یک دست فاصله داشتیم تا دستش را بگیرم و آنجا نرود. فقط یک دست و من دستان سرد سینا را در دست گرفته ام و من میگویم نباید دستش را ول میکردم نباید.
وقت اذان بود و حالا می باید سر سفره افطار بودیم نه اینجا.
خدایا به حق و حرمت این لحظه سینای مرا به من بازگردان! من دیگر از خلقت تو شکایت نخواهم کرد. سینای من برگرد.
-ادامه در قسمت هفتم-