داستان منِ اوتیسمی-قسمت هفتم
چشم دوخته بودم به پرستار و پزشک اورژانس.
چشمان سینا باز بود اما فقط نگاه میکرد نه گریه میکرد نه حرکت میکرد فقط صدای نفس های آرامش را میشنیدم.
پزشک گفت: زنده ماندن سینا با جراحت کم و فقط شکستگی پا معجزه ای بوده و بس.
باورم نمیشد پسرم در چاه آسانسور چهار طبقه سقوط کرده و فقط یک شکستگی جزئی داشت.
سر و صورتش زخمی بود اما زنده بود نفس می کشید.
ما تا زمانی که در خانه بودیم زیاد مشکلات را احساس نمیکردیم؛ یعنی عادت کرده بودیم ولی، وقتی کارمان به بیمارستان و مکان های عمومی می کشید در هایمان دوچندان میشد و قدر لحظه های در خانه بودن را میدانستیم.
سینا در بیمارستان بستری هست و تقریبا هیچکس نمیداند اوتیسم چیست؟
نمیدانند اوتیسم درکی از خطر ندارد.
سینا میخواهد از تخت بیمارستان بلند شود و برود. درک نمیکند پایش شکسته و نمی تواند راه برود.
سه بار امروز سرم را از دستش کشیده و هر بار که به پرستار مراجعه کرده ام با نگاهی عصبی به من گفته: خانم این بچه نیست که نفهمد چرا پس متوجه نیست.
و بار سوم با لحنی تند که «دیگر نخواهم آمد مراقب باشید» .
من در این گیر و دار چطور به آنها بفهمانم اوتیسم یعنی چه؟
دو روز است در بیمارستان دردهای زیادی را متحمل میشوم.
با اینکه شکستگی عمیقی نداشت ولی چندان حال عمومی سینا مساعد نیست؛ شاید هم طفلکم ترسیده است و مدام جیغ میزند.
مشکل دیگر اینکه یک بیماری ویروسی شایع شده و ماندن سینا در اینجا صلاح نیست. بچه های اوتیسم سیستم ایمنی ضعیفی دارند و هر لحظه در معرض بیماری های گوناگون. باید سینا را به خانه ببریم.
از درد های دیگر اینجا اینست که حتی پزشکان و پرستاران هم درکی از اوتیسم ندارند و من در فکر اینم که سینای من در جامعه چه خواهد شد؟
اگر من نباشم اگر پدرش نباشد چه کسی دست او را خواهد گرفت و از خطرها حفظ خواهد کرد.
ادامه در قسمت هشتم