داستان منِ اوتیسمی-قسمت چهارم
پدرم میگفت هر وقت خسته هستید و غم در دلتان سنگینی میکند بروید یک گوشه ای با خودتان خلوت کنید و غم ها را بشویید و بعد به کارهای روزانه بپردازید.
این لحظه ها زود دلتان میگیرد و خدای نکرده باعث رنجش کسی میشوید.
اما من آن روز بر خلاف خستگی و غم زیادم به توصیه پدرم گوش نکردم و شروع کردم به کار کردن با سینا.
برنامه های حرکتی را انجام میدادیم. توپ ها را برمیداشتم به او میدادم و باید تا ده میشمردم و او انها را فشار میداد.
اما هر توپی میدادم میگرفت و روی زمین میگذاشت.
کلافه بودم و کارهای او هم اذیتم میکرد. حتی یک کلمه به حرفهایم گوش نمیداد و انگار که او هم در دنیای خودش غرق تر از من بود.
چند بار داد زدم و دعوایش کردم اما اصلا اهمیت نمیداد و یک لحظه کنترلم از دستم خارج شد و به پشت دستش زدم.
سینا بلند بلند خندید و من برای خنده های معصومانه اش، های های گریه کردم.
آخر او چه گناهی داشت که من حوصله نداشتم؟ چرا من او را زدم؟
الهی که دستم میشکست و به او ضربه نمیزدم.
همان طور بلند بلند که میخندید یک لحظه صدایش قطع شد و با انگشت کوچک و نحیفش، گوشه ی چشم مرا فشار داد.
سینای من با فشار چشمم میخواست جلوی اشک های مرا بگیرد و من چقدر در آن لحظه از خودم خجالت کشیدم.
من دست او را زدم و او به من خندید و خواست اشک مرا بند بیاورد و این منِ پر ادعا و خسته…
گاهی حس میکنم بیشتر از آنچه که من به سینا چیزی یاد بدهم؛ او با زبان بی زبانی انسان بودن را به من می آموزد.
من با تمام ادعایم و با تمام نعمت سلامتی که خدا به من داده؛ امروز نتوانستم چیزی به او بیاموزم اما او به من آموخت که به مشکلات و دردها لبخند بزنید.
جواب هر بدی، بدی نیست. گاهی خوبتر باشید تا دیگران هم یاد بگیرند. سینای من دوستت دارم مرا ببخش…
ادامه در قسمت پنجم…