داستان من اوتیسمی-قسمت نهم
امروز دومین هفته ای است که در خانه جدیدمان مستقر شده ایم.
دیگر از های و هوی قبلی و صدای کلنگ و حمل مصالح خبری نیست. اما سینا هنوز بیقرار است.
فکر میکردیم اگر خانه را عوض کنیم و صداهای آزار دهنده را نشنود؛ حالش بهتر خواهد شد ولی اینطور نشد.
سینا هر روز لگو های خانه سازی اش را کنار هم میچیند و چند دقیقه به آنها خیره می شود و بهم میزند و دوباره از نو شروع میکند.
چند بار تکرار میکند و یکدفعه همه را پرت میکند و خودش و مرا میزند.
این رفتارهای کلیشه ای سینا جدید نیست ولی حس مادرانه ام به من میگوید سینا در تکرار چیدن این اسباب بازی ها، دنبال اتاقش می گردد که دیگر نیست و همچنان مضطرب است.
هر چند خورشید را دوست نداشت اما از ندیدنش هم آشفته است.
پای گچی اش هم بیشتر کلافه اش کرده است و انگار طفل معصومم تمام چیزهایی را که داشت از دست داده است.
سینای من، خودش را میزند و موهای سرش را میکشد. این رفتار جدیدی است که داغ بر قلب زخم دیده ام میگذارد.
قبلا حداقل می توانست بدود بازی کند راه برود شیطنت کند اما حالا مثل یک مرغ بال و پر شکسته در قفس مانده و بیتابی میکند.
اسباب کشی به این خانه نه تنها نتوانست مشکلات ما را کم کند کمی هم بر آنها اضافه شد.
البته تعویض خانه بهانه بود و این مسائل همیشه با خانواده های اوتیسم هست.
بستری شدن سینا در بیمارستان و هزینه های آن و کلی بدهی برای این خانه باعث شده است که پدر سینا بیشتر وقتش را سر کار باشد تا بتواند از عهده هزینه های سنگین زندگی بر آید.
تنها من مانده ام و انبوهی از مشکلات در خانه و بی تابی های سینا.
تمام کارهای خانه را شب دیر وقت که پدر سینا به خانه می آید و مراقب او است انجام میدهم.
این روزها زندگی من فقط سینا هست و خودم را فراموش کرده ام.
آینه دستی قدیمی که از مادر مادربزرگم به ارث رسیده است را کنار خودم میگذارم تا گاهی به آن نگاه کنم و یادم نرود زنده هستم و باید زندگی کنم تا سینا را به سرانجام برسانم.
همسرم آنقدر در زیر فشار های مالی فرسوده شده که حس میکنم هر روز یک خط دیگر بر خطوط پیشانی اش افزوده میشود و هر روز اندکی قامتش خم تر می گردد.
سفره شام را پهن کرده ام و تا غذا را بیاورم همسرم از فرط خستگی خوابش میبرد.
باز هم من و سینا تنها هستیم. سینا هیچوقت اشتها ندارد و آن چند لقمه کوچک هم که قبلا میخورد، به عشق پدرش بود.
حس عجیبی دارم، انگار که سینا مرد شده و دردهای پدرش را حس میکند.
سفره همان طور پهن و دست نخورده مانده و من به سینا و همسرم چشم دوخته ام