منِ اوتیسمی-قسمت اول
وقتی که برای اولین بار در آغوشش گرفتم، چشمان معصومانه اش را نگاه کردم و بوسه بر دستان نحیفش زدم.
آرام در گوشش خواندم: مرد کوچک من! آمدنت مبارک! من به انتظار قد کشیدنت زندگی خواهم کرد.
شیرین ترین لحظه مادر و فرزندی همان نگاه های اولیه و تداوم حس های لطیف عاشقانه است؛ وقتی که دستان کوچکش را در دستانت میگیری و چشم در چشمش داری و برایش لالایی میخوانی.
به انتظار مینشینی تا قد بکشد، راه برود و تو را صدا بزند.
انگار پدر و مادر، سر اینکه کودکشان، اسم کدام یک را اول صدا خواهد کرد؛ در رقابت هستند.
هر دو منتظر بودیم که بگوید بااااابا مااااما. ساده ترین کلمه و پر از ذوق و نشاط برای ما.
شب و روز منتظر بودم تا چشم به سوی من برگرداند و مرا نگاه کند، به هم خیره شویم و با نگاهش با من حرف بزند.
یکی از آرزوهایم این بود که خودم را در آینه چشمان پسر کوچکم نگاه کنم و در ژرفای نگاهش غوطه ور شوم.
اما او مرا نگاه نمیکرد، نگاهش را از ما می دزدید و شاید هم درک نمیکرد. چقدر من بیتابش بودم.
… کودک شما اوتیسم است…
جمله ای چهار کلمه ای و مرموز. تا آن لحظه نمیدانستم اوتیسم چیست و یعنی چه؟ پرسیدم یعنی بیماره؟ یعنی درمان نداره؟
این چه بیماری هست که احساس مادرش رو درک نمیکنه؟
و هزاران سوال که پشت سر هم ردیف شدند.
برایم گفتند اوتیسم بیماری نیست آرام باش ولی پسرت متفاوت است.
شاید هزاران بار بگویی پسرم دوستت دارم و او حتی نیم نگاهی هم به تو نیندازد.
باید یاد بگیری که قدرت احساست را افزایش دهی و عاشقانه تر دست هایش را بگیری.
آن روز برای اولین بار بود که فهمیدم عشق درد دارد، عشق سختی دارد. «شوخی که نیست پسرت بخواهد بگوید دوستت دارد؛ نتواند و تو بخواهی بگویی دوستت دارم و نداند.»
برایم سخت بود که قبول کنم آینه ی چشمانش، مرا نمیپذیرد.
اما من عاشق بودم من عزمم را جزم کرده بودم عاشق بمانم.
میدانستم روزی خواهد رسید؛ صدایش بزنم، درِ خانه ی عشقِ چشمانش را باز کند و بگوید ماماماما نگاه کن نگاه کن نگاه کن… من باید قوی باشم، قوی و پراحساس.
باید او را بیشتر از آنچه مادران دیگر، بچه هایشان را دوست دارند؛ دوست داشته باشم.
هی با خودم زمزمه میکنم…ادامه در قسمت دوم…
من عاشقم، تو نگران تکرار نباش.