داستان منِ اوتیسمی-قسمت سیزدهم
روزهای ما سخت سپری میشود و هنوز هم از اینکه نتوانستم به حسینیه برسم دلم خون می گرید اما مهربانی همیشه جاریست و مرا به زندگی امیدوار می کند.
او هر روز دنبال سینا می آمد و سینا هم اول ذوق زده میشد که برود پیش بچه ها ولی تا میخواستیم برویم پایین دستم را محکم میکشید و برمیگشتیم.
آن روز بالاخره بعد از چندین روز،سینا با بیقراری وارد جمع آنها شد.
کمی دور خودش چرخید و بچه ها چند ثانیه ای فقط نگاهش کردند.
پرهام همان بچه ای که سینا را به جمعشان دعوت کرده بود توپ را در دست داشت. او کوچک ولی مرد بود.
انگار همه بچه ها گوش به فرمان او بودند تا بازی را شروع کنند.
سینا هم چند لحظه ساکت ایستاد و نگاه کرد.
نمیدانم چه چیزی در دنیای کودکانه آنها رد و بدل شد که پرهام توپ را گذاشت روی زمین و به طرف سینا شوت کرد.
#شادی آن لحظه را با هیچ حسی نمی توانم بیان کنم.
نمی توانید درک کنید وقتی یک بچه ی اوتیسم در بین همسالانش پذیرفته می شود؛ مادرش چه حسی پیدا می کند.
این بچه آنقدر شعور داشت که هر چند تفاوت سینا را با خودشان دید اما هیچ عکس العمل منفی نشان نداد.
این کار پرهام نقطه ی شروع بازی بود و بچه های دیگر هم به نشانه تایید کار پرهام برای همبازی شدن سینا، شروع به جنب و جوش و دویدن کردند.
اما سینا نمیدانست چکار کند.
خوشحال بود ولی بازی کردن بلد نبود. حواسم به آنها بود.
سینا فقط میچرخید و می دوید و روند بازی آنها را مختل میکرد؛
ولی آنها مثل قبل به بازی خود ادامه میدادند و پرهام با پاس های خود به سینا انگار نشان میداد که مردانگی به قامت نیست؛
گاه عظمت آسمان هم در مقابل مردانگی دستان کوچک چیزی نیست.
آنها در حین بازی بودند که سینا دوید پیش من و فهمیدم که باید برویم.
پرهام همانطور که میدوید و از جنب و جوش لباسش خیس عرق بود دستش را به نشانه خداحافظی بالا آورد و باز مشغول بازی شد.
من در این بچه، فرهنگ و شعوری دیدم که هرگز در طول این مدت در هیچ انسان بزرگسالی ندیده بودم.
این فرهنگ حتما باید ریشه در یک تربیت عمیق داشته باشد و من چقدر مشتاق بودم که مادر این بچه را ببینم و دستش را ببوسم.
————-
🌀کمک به تهیه ون سرویس خاص اوتیسم
.
شماره تماس ضروری:
۰۴۱-۳۲۸۷۳۳۸۲
۰۹۱۴۴۱۹۶۸۱۶
حساب ملت:
۸۶۲۲۷۵۸۲۸۷
کارت ملت:
۶۱۰۴-۳۳۷۵-۲۹۱۶-۸۳۶۹
حساب ملی:
۰۱۱۲۶۶۸۵۶۶۰۰۹
کارت ملی:
۶۰۳۷-۹۹۷۵-۹۹۰۳-۲۹۹۳